» ویکی ایبوک | مرجع دانلود کتاب
» تبلیغات متنی پذیزفته می شود
همسرم با صدای بلند گفت:تا کی میخوای سرتو بکنی تو روزنامه؟میشه بیای و بگی دختر جونت غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و به کنار آنها رفتم یکی یه دونه ام ـآواـ به نظر وحشت زده میومد اشک تو چشاش پرشده بود ظرفی پر شیربرنج جلوش بود گلومو صاف کردم و گفتم:آوای من چرا چند قاشق از غذای خوشمزه مامان نمیخوره؟فقط به خاطر بابا عزیزم!آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:باشه باباجون میخورم یه قاشق نه.همشو میخورم ولی شما باید.....
.آوا مکث کرد.باباجون اگه من تموم شیربرنج رو بخورم هرچی بخوام بهم میدی؟دست کوچیک و نرم و سفیدشو که به طرفم دراز شده بود گرفتم و گفتم:ــقول میدم ـــبعد باهاش دست دادم و تعهد دادم ولی یه کم بعد نگران شدم/گفتم:آوا.دخترکم نباید واسه خریدن کامپیوتر یا یه چیز گرون قیمت اصرار کنی بابا از این پولا نداره باشه دخترم؟نه باباجون من هیچ چیز گرون قیمتی ازتون نمیخوام و با حالتی دردناک ــخب بالاخره خوردن چیزی که آدم ازش متنفره سخته دیگه پس درکش کنین که چه جوری شیربرنج رو خورده ---تمام شیربرنج رو خورد درسکوت از دست مادرم و همسرم که دخترمو وادار به چیزی که دوست نداشت بخوره کرده بودن عصبانی بودم به آوای قشنگم که خدا هیچی تو آفرینشش کم نذاشته بود نگاه میکردم وقتی غذا تموم شد آوا پیشم اومد انتظار تو چشای قشنگش موج میزد هممون توجهمون به اون بود..آوا گفت:بابا من میخوام سرمو تیغ بندازم همین یکشنبه...
تقاضای او همین بود مادرم به اتفاق همسرم هردو جیغ کشیدن و مادم گفت:این دختره زده به سرش...
گفتم :آوا عزیزم چرا یه چیز دیگه نمیخوای؟ما طاقت دیدن سر تیغ زده تو نداریم غمگین میشیم خواهش میکنم عزیزم یه چیز دیگه ازم بخواه.سعی کردم از او خواهش کنم..آوا گفت:بابا دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر واسم سخت بود پس شمام به قولت عمل کن آوا اشک میریخت بابا تو به من قول دادی حالا میخوای بزنی زیر قولت هان؟؟؟
حالا دیگه نوبت من بود که خودمو نشون بدم گفتم:مرد و قولش..مادرو همسرم یک صدا گفتند علی دیوونه شدی؟
آوا آرزوی تو برآورده میشود.
آوا با سر تراشیده صورتی گرد و چشمانی درشت زیبایی پیدا کرده بود صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم دیدن دختر من با سر تراشیده مابین دیگر بچه ها تماشایی بود آوا به سوی من برگشت و برام دست تکون داد
منم دست تکون دادم و لبخند زدم در همین لحظه پسری از ماشینی که نزدیکی من بود بیرون اومد و با صدای بلند آوا رو صدا کرد و گفت:آوا صبر کن منم میام . چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود با خودم یه فکرایی کردم و گفتم پس موضوع این بود زنی که ازاون ماشین پیاده شد بدون اینکه خودشو معرفی کنه گفت:دختر شما آوا واقعا دختر فوق العاده ایه و در ادامه گفت:پسری که داره پا به پای دختر شما راه میره پسر منه صدرای عزیز منه اون..سزطان خون داره.....
مکث کرد تا صدای گریه اش رو خفه کنه..درتمام ماه گذشته صدرا نتونست به مدرسه بیاد بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهای سرش ریختن نمیخواست به مدرسه برگرده آخه روز اولی که مدرسه اومد بچه ها بهش خندیدن آوا هفته پیش اونو دید قول داد که موضوع رو حل کنه اما..
اما من حتی فکرشم نمیکردم که اون موهاشو تیغ بندازه هرچی باشه اون یه دختره مو واسه یه دختر خیلی اهمیت داره اونم موهای طلایی آوا..آخ خدا چه فرشته های آسمونی که رو زمین نیستن.
بهم نگاه کرد و گفت:شما و همسرتون باید به داشتن فرشته ای چون آوا خدا رو شکرکنین و بهش افتخار کنین
سرجام خشکم زده بود..وای آوای من آوا کوچولوی من چه روح بزرگی داشته که من نمیدونستم همونجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن آخ فرشته کوچولوی من دوست دارم خدارو شکر میکنم که تورو بهم داده قول میدم قدر دخترمو بدونم...
خب بچه ها چه حسی دارین؟داستان رو خوندین؟دیدین دخترا فرشته های آسمونین؟
مطالب پر بازدید | مطالب جدید | مطالب تصادفی |