» ویکی ایبوک | مرجع دانلود کتاب
» تبلیغات متنی پذیزفته می شود
پسر خجالتي
سال آخر دبيرستان بودم و خيلي آدم خجالتي . تا به اون سن كه رسيده بودم نتوسته بودم دوستي براي خودم پيدا كنم ولي اين اواخر تو راه مدرسه يه دختره نظرمو به خودش جلب كرده بود . اون هر روز از مسيري كه من مي رفتم عبور مي كرد ! اون با دوستش كه دختر زشتي هم بود باهم بودند ولي خودش دختر زيبايي بود ، جالب اينكه تا به من مي رسيدند دوست اون دختره محل نمي گذاشت ولي خودش به من چشمك ميزد من اوايل بي تفاوت بودم ولي بعداٌ ديدم نميشه بي تفاوت بود آخه چشمك زدن كار هر روزاش شده بود .
بقیه در ادامه مطلب...
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:
صورتحساب:
کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار
بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار
جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار
مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:
بقیه در ادامه مطلب...
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر كلاس و به دانشجوهاش ميگه:
امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو كه تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه…!
بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي كلاس و به دانشجوها ميگه:
با توجه به مطالبي كه من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت كنيد كه اين صندلي وجود نداره؟!
بقیه در ادامه مطلب...
روزها دنبال هم می دون و ثانیه ها هم دیگرو می بلعن
اما اونیکه داره پیر میشه زمان نیست ، ما آدماییم که هر
روزو شب می کنیم و هر شب و روز ، بدون این که
بفهمیم چیو داریم از دست میدیم و توی این همه از
دست دادنا چی به دست میاریم ؟!!!
یه روزی میاد که چشمامونو باز می کنیم و می بینیم
ای دل غافل کفه ترازوی عمر ما هم سنگین شد و ما
موندیم و یه کوله بار حسرت ، حسرت همون وقتایی که
می گفتیم :
ولش کن بابا حالا وقت زیاده ...
درج در ادامه مطلب...
مطالب پر بازدید | مطالب جدید | مطالب تصادفی |